همین روزا تابلوی ۲۴ ام زندگیم رو تحویل دادم و ۲۵ امین تابلو رو تحویل گرفتم!
عملا تا الان ۲۴ تابلوی نقاشی تو گالری زندگیم دارم!
زندگی ای که شبیه نقاشی کشیدنه.
ممکنه یکی ۲۴ تا مداد رنگی بهش داده بشه، یکی ۱۲ تا، یکی ۵ تا، یکی ۳۶ تا و...
همین روزا تابلوی ۲۴ ام زندگیم رو تحویل دادم و ۲۵ امین تابلو رو تحویل گرفتم!
عملا تا الان ۲۴ تابلوی نقاشی تو گالری زندگیم دارم!
زندگی ای که شبیه نقاشی کشیدنه.
ممکنه یکی ۲۴ تا مداد رنگی بهش داده بشه، یکی ۱۲ تا، یکی ۵ تا، یکی ۳۶ تا و...
یک روزهایی شاید تا همین دو سال پیش، وقت هایی که مینشستم و در گذشته هایم گشتی میزدم تا به خیال خودم از اشتباه هایم درس بگیرم، در آن لابه لا یک آن میدیدم رسیدم به جایی که
گاه در برابر گذرگاه های حساس و شاید هم سخت همچون کودکی میشوم که ترس از عبور از گذرگاه، او را از گام برداشتن باز میدارد؛ سرش را بالا میگیرد و با نگاهی ملتمسانه دستش را به سوی مادرش دراز میکند تا او را از آن معبر حساس عبور دهد.
پنجره ی خیال را می.گشایم.
میروم همان ملجا همیشگی ام!
همان ملجا درماندگان!
با چشمانی فرو افتاده و شرمگین قدم برمیدارم.
صدای قدم هایم را میتوانم در آن سکوت سنگین آرامش بخش بشنوم!
چند وقتی بود که دوباره کلافگی گریبان گیرم شده بود، از آن کلافگی ها و هول شدن هایی که دائم با خودم درگیر میشوم و دلم میخواهد یک دفعه خودم را بکوبم به دیوار!
حدودا دو هفته ای میشه که بازم چیزی ننوشتم و نمیدونم چه سری هست که هر چقدر این فاصله بیشتر میشه تمایل به نوشتن هم کمتر میشه و علیرغم حرف هایی برای گفتن ذهن و دستم از نوشتن امتناع میکنه
بعضی از آدما هستن که هممون تو زندگیمون ممکنه با این بعضیا برخورد داشته باشیم و خدا کنه هیچ وقت جزو این بعضیا نباشیم.
همون بعضیایی که عدم موفقیت خودشونو( حالا به هر دلیلی) با بی ارزش یا کم ارزش یا ساده و سهل جلوه دادن موفقیت بقیه، میخوان بپوشونن!
این من هستم:)
۱_ من آغشته و عجین هستم با هنر( از هر نوع آن که باشد)، ارتفاع و هیجان( این دو مورد بی ربط به همدیگه هم نیستن. از آرزوهام تجربه ی بانجی جامپینگ و سوار شدن بالنه:) )
شبیه تکه سنگی که به ناگاه از دست کودکی بازیگوش رها میشود و در دل مرداب ساکن و بی حرکتی فرود میآید و در قعر آن فرو میرود، صدای دلچسبی میآفریند و تا آن ته مرداب امواجی به وجود میاورد و تمام مولکول های مرده ی آب را بیدار میکند.
نمیدونم چی شد که یهو یادش افتادم و خب از اونجایی که این روزا دنبال بهانه هستم تا بنویسم اومدم که ثبتش کنم.
کلا من از اون اول هیچ وقت تو قرعه کشیا اسمم درنمیومد( نمیگم شانس نداشتم یا بدشانس بودم چون از گفتن این کلمه خوشم نمیاد)